تو را که شال گردنت را دور گردنت سفت بستهای، به گندمزار خیره شدهای و کلی سؤال توی سرت میچرخد...
دلم میخواهد همانطور که کنار پنجره نشستهام و تمام شیشههای ماشین پاییناند، بروم سمت کویر. آنجایی که آسمان به زمین نزدیک میشود و میشود با دست خورشید را گرفت. بعد توی گرما، توی هوایی که نفسم را بند میآورد، یکدفعه سرو کلهی تو پیدا شود. طوری نگاهم کنی که انگار قبل از این 10بار همدیگر را توی صف نان و فرودگاه و پارک محله دیدهایم. صمیمی باشی، دوست باشی و جلو بیایی و از بائوبابهایت برایم تعریف کنی. بعد چیزهایی بگویی که با بعضیهایشان دلم بگیرد، با بعضیهایشان بخندم و با بعضیهایشان هیجانزده شوم و بگویم: «وای! چه بچهی خارقالعادهای!»
دلم از این سفرها میخواهد. دلم میخواهد در بیابان گم شوم و این شانس را داشته باشم که تو پیدایم کنی. من و تو و دوست روباهت توی بیابان بدویم. گوشهایمان پر از شن و ماسه شود. کفشهایمان توی شنزار غرق شوند و بعد برویم روی بالاترین تپهها غروب آفتاب را تماشا کنیم؛ حالا هرچندبار که تو بگویی.
دلم میخواهد به کویر بروم و تو را ببینم که از سفر دور و درازت به سیارکهای مختلف برگشتهای و میخواهی همهی ماجراهایش را تعریف کنی. سفرهایت را دوست دارم. دوست دارم روی تپهای بنشینی و برایم بگویی جایی شنیدهای که: «محاکمه کردن خود، از محاکمه کردن دیگران خیلی مشکلتر است.» و من سعی کنم تمام روز بهجای اینکه تو را برای رفتنت از زمین محاکمه کنم، خودم را 10بار محکوم کنم که چرا زودتر پیدایت نکردم...